من از بچگی کتاب خواندم. دلیلش هم همین فرشید بود که سالها بعد شد بلای جانمان. خانه پر کتاب بود. من نمیدیدم بخواند(شاید جای دیگری میخواند) ولی هرچی کتاب خوب بود را داشتیم. بعد که ازدواج کرد همه را برد و یک اتاق خانه شان شد کتاب خانه. من وقتی بار اول رفتم خانه شان فکر کردم مگر میشود زندگی بهتر از این؟ حتی از فانتزیهای من هم قشنگ تر بود. دو تا جوان عاشق و رعنا با دنیا جنگیده بودند و ازدواج کرده بودند، آمده بودند سر خانه زندگی شان و حالا در کنار هم یک اتاقشان را شبیه محراب مطالعه و خودشناسی درست کرده بودند. همه چیز رویایی و بی نظیر. زوجی که هیچ خلافی نداشتند و اگر روزی در کنار هم میدیدی شان، از شور و شوقشان معلوم بود اگر همین حالا موفق نباشند به زودی هر چه میخواهند به دست میآورند. به دست هم آوردند. بعد یک سال از یوسف آباد رفتند جردن. اتاق کتاب خانه شان دو برابر شد. بچه دار شدند و چه اولین نوهی شیرینی. بهترین آموزشها و نورچشم همه. زندگی ازین بهتر میشد؟ حالا این زوج ما از بی ماشینی، طی چند سال رسیده بودند به ماشینهایی که ما از نشستن تویشان هیجان زده میشدیم. همسرش غذاهایی میپخت که ما گاهی بی اغراق خوردنش را بلد نبودیم. طوری با هم عاشقانه بودند که عکسهای لحظات قشنگشان کل دیوار اتاقشان را پر کرده بود. با هم رفتند شاخ آفریقا. الان نهها. سالی که رفتند اصلن تور نداشت آنجا. من آن موقع فکر میکردم شاخ آفریقا کلمهی من در آوردی ست. اینها را میگویم که ببینید چقدر جلو بودند. از ما. از مردم شهر. از هم سن و سالهاشان. از قصههای عاشقانه حتی.
خسته ولی رو پا بازدید : 529
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 20:43