وقتی داشتیم جدا میشدیم میم شب آخر آمد دم در که جدا نشویم.گفت کار بزرگی کردم که آمدم تو مگه چیکار کردی؟. سوار ماشین اش شده بود از پونک آمده بود فاطمی. یادم افتاد من دو سال توی کوران مهاجرت صبوری کردم. سه شیفت کار و درس. و در اوج همه چیزم را گذاشتم کنار خیابان و یازده هزار کیلومتر برگشتم که رابطه را نجات دهم. و بماند که بعدش نشد که برگردم به آن شرایط.
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم بازدید : 315
شنبه 21 شهريور 1399 زمان : 14:36