loading...

مونولوگ های بی خوابی

برای کی می نویسم؟

بازدید : 979
جمعه 3 مهر 1399 زمان : 13:37

امروز یک هلیکوپتر جلوی در زیر زمینی که توش هستم فرود آمد. بادش همه درخت‌ها را خم کرده بود و ترسیدم بودم نکند این شاخ و برگ‌ها به شیشه‌ها بخورند و بشکنند و داخل را به گند بکشند. چند دقیقه‌‌‌ای طول کشید تا خاموش شد و بعد دو تا انسان بند انگشتی (یک مرد و یک زن) پریدند پایین. اگر هنوز پره‌ها می‌چرخید حتما باد می‌بردشان. اول فکر کردم سنجابی چیزی هستند. جلوی در که رسیدند مرده کرواتش را مرتب کرد و اشاره کرد در را باز کنم. با احترام بلندشان کردم و گذاشتمشان روی مبل. لباس مینیاتوریشان رسمی‌می‌زد. زن گفت بیا بشین در هر صورت نمی‌توانی از ما پذیرایی کنی اینجا همه چیز خیلی بزرگه. من با خودم فکر کردم شاید خواب باشم هنوز. سعی کردم فکر کنم موادی چیزی مصرف کرده ام یا نه. مرد گفت: خیلی وقت نداریم. متاسفانه خبری برای شما دارم. پدرتان فوت شده. خانمش یا همکارش گفت: البته پدرتان در دنیای خودمان. تسلیت می‌گیم. من که نمی‌توانستم چیزی که می‌بینم را باور کنم گفتم: دنیای‌ی خودمون؟!

تیر غم از شست دنیا رسته‌ست (#بنفشه_انصاری_پرتو)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی